درود دوباره هم وطنان عزیز من از سفر برگشتم و بعد از رسیدگی به یه سری کارها و رفتن به مسافرت
دوباره حالا میخوام دومین پست سال ۱۳۸۹ رو بزارم که مربوط به سفر میشه
امسال واسه چندمین بار با خونواده رفتیم شیراز ولی اولین بار بود که میخواستیم بریم پاسارگاد تو دفتر خاطراتم همه ی خاطرات مهم زندگیمو مینویسم این پست رو میخوام اختصاص بدم به قسمتی از دفتر خاطراتم که .....
ساعت تقریبا ۱۰ صبح بود که رسیدیم به پاسارگاد احساس عجیبی داشتم نمیدونم چرا ولی پاهام
میلرزید و بدنم سست شده بود انگار که نای حرکت کردن نداشتم از دور آرامگاه کوروش بزرگ رو دیدم
حتی توی اون فاصله هم با شکوه تر از اون چیزی بود که تو عکس ها دیده بودم خداییش با ابهت بود
وقتی از ماشین پیاده شدم انگار هیپنوتیزم شده بودم کاملا خیره شده بودم بهش از قبل تصمیم گرفته
بودم که وقتی مقابل قبر پدر همه ی ایرانیهاا قرار بگیرم سجده کنم اما فکر اینکه بخوام جلوی کلی
جمعیت این کارو بکنم برام سخت به نظر میرسید ولی با دیدن اون همه شکوه و عظمت از اینکه همچین
فکر پوچی رو به ذهنم راه داده بودم ناراحت شدم آخه مگه میشد کسی اون همه عظمت رو ببینه و دلش
نخواد که زانو بزنه؟؟؟؟
انگار آهن ر
با بود به شدت منو جذب میکرد ولی نمیدونم چرا اون فاصله ی کم اونقدر برام طولانی به نظر میرسید
اینقد تند تند میرفتم که چند بار نزدیک بود بیفتم رفتارم خیلی عجیب غریب شده بود هرچی نزدیک تر میشدم
احساس آرامش میکردم و کم کم اون حالت پریشونیم داشت از بین میرفت اینقدر آروم شده بودم که میخواستم
زمان برای همیشه وایسه
خدایا این قبرشه که دارم میبینم واینقدر حس خوبی دارم اگه خودش بود که.....
عینک آفتابی روی چشمم یه کمکی بود برای اینکه اشکامو از دید مردم پنهون کنم واقعا نمیدونم اشکام واسه چی
بود از خوشحالی این بود که مشغول زیارت آرامگاه ابر مرد تاریخ ایران بودم یا از ناراحتیه این بود که فکر میکردم
بلاهایی داره به سر بچه های این ابر مرد میاد که توی کشور خودشون ریشو های ......جونشونو میگیرن که جوونای
این مملکت دارن تو خیابونا واسه بر گشتن به غرور دوبارشون بهایی به قیمت خون میدن
خلاصه به هر زحمتی بود خودمو متوقف کردم و جلوی درب ورودیش توی جمعیت خودمو پنهون کردم و به دور از
چشم نگهبونا از روی زنجیرها رد شدم و درست روبروی آرامگاه خم شدم تو ذهنم وصیت نامه ش منشورش و
تمام چیزهایی که ازش میدونستم رو مرور کردم با تمام وجودم سجده کردم خاکش رو بوسیدم و بلند شدم انگار که
یه نیروی فوق العاده گرفتم واقعا نمیتونم بیان کنم خوشم اومده بود بازم تکرار کردم کارمو و بلند شدم دوباره همون
احساس و واسه سومین بار هم باز ادامه دادم میخواستم بازم ادامه بدم اینقدر اون حس رو دوست داشتم که
میخواستم سالها همونجا وایسمو سجده کنم داشتم از شکوه مقبره لذت میبردم و سنگاشو میبوسیدم که نگهبونا
متوجه شدن و شروع کردن به سوت زدن خانوم بدو بیرون چیکار میکنی بدو زود باش
نمیخواستم بیام بیرون اما یکی از اونا دوباره شروع کرد مسخرشو در آوردین این چه کاریه بفرما بیرون خانوم
تا گلوم رسیده بود مرتیکه چی فکر کرده بود باخودش اینقدر انرژی گرفته بودم که خیلی راحت یخش کنم
گفتم _چیه ؟؟؟عجیبه ؟؟؟این کار مسخره ست؟؟؟آره؟؟؟اونکه اصلا انتظار نداشت جوابشو بدم گفت آره مسخره
ست.گفتم آره حق داری پیشونی مالیدن روی سنگ قبر عربا عجیب نیست زنجیر زدن و اینکه خودتونو تو گل
میندازین عجیب نیست اینکه جلوی خاک یه همچین مردی سجده کنی عجیبه؟؟؟یخ کرد و هیچی نگفت. همینکه
مردم رو راضی دیدم برام بس بود از روی زنجیر رد شدم و اومدم بیرون بازم میخواستم نگاش کنم ایندفعه احساس
کردم داره بهم لبخند میزنه عاشقتم شاهنشاه ایران زمین
عاشقتم